دکتر ناصر انقطاع

by روان تو شاد باد، ای مرد، ای جاودانه مرد

شانزده سالم بود. یکروز بامداد، از خانه ی خود، در جنوب خیابان ری، (روبه روی گارماشین دودی) پیاده به خیابان مولوی، از آنجا به خیابان سیروس بعد به خیابان بوذرجمهوری و سرانجام به جلوی مسجد شاه رسیدم. در برابر نیمکت روزنامه فروشی آنجا ایستادم و از ده دقیقه فرصت بر جای مانده سود می بردم و یک نگاه سرسری به نوشته های روزنامه های بامدادی که از آزادی آن دوران سود برده، و با نامهای: «شمشیر امروز، چهره آزادی، فرمان، تیغ سخن، پرچم، ندای آزادی، طلیعه رهائی و ...و... و» می انداختم و آنها را از زیر نظر می گذراندم.

پدر، روزی پنج ریال بابت ناهار به من می داد که از یک نصفه ساندویچ بسیار ارزان بها بیشتر نمی شد و به همین دلیل من، پیاده به دارالفنون در بالای خیابان ناصرخسرو می رفتم تا شاید یک ریال بیشتر پول اتوبوس را روی ساندویچ بگذارم، و دست کم یک ساندویچ تخم مرغ پخته و مقداری خرما بخرم.

آنروز هنگامی که در برابر نیمکت روزنامه فروشی ایستاده و سرگرم مرور نوشته های روزنامه های بودم ناگهان چشمم به روزنامه «پرچم» افتاد. این روزنامه را هفته ای یکبار می دیدم، ولی توجهی به آن نداشتم و نمی دانستم که نویسنده و صاحب امتیازش کیست.

ولی امروز دیدم (در بالای صفحه این روزنامه، در کنار واژه ی «پرچم» که نام روزنامه بود) در درون یک چهار چوب ده سانت، یک آگهی چاپ شده است.

به آگهی باریک شدم. نوشته بود: فردا دو «تسو پس از نیمروز» نشستی در خانه احمد کسروی برپاست شما را به این نشست فرا می خوانیم.

نه یک بار، نه دوبار، چهار پنج بار این نوشته را خواندم. معنای واژه های «نیمروز فرا می خوانیم، نشست» را کم وبیش می دانستم. ولی در معنای «تسو» مانده بودم. با اینهمه آهنگ زیبا و به یاد ماندنی نوشته روان مرا تکان داد.

 از روزنامه فروش پرسیدم: بهای این روزنامه چند است؟ گفت: 2 ریال.

بی درنگ 2 ریال از 5 ریال پول ناهار را- بی توجه به اینکه چیزی برای ناهار نمی ماند- دادم و روزنامه پرچم را خریدم دوان، دوان به دبیرستان رفتم. آنروز صبح زنگ ورزش داشتیم، زمان را غنیمت شمردم و رفتم در گوشه ی زمین ورزش و با موشکافی نوشته های آن را خواندم. شاید چهل درسد نوشته های آن را نمی فهمیدم ولی آهنگ زیبا و روانی نوشته ها، روان مرا در خود فرو برد.

ناهار فقط دوتا تخم مرغ آب پز خریدم و خوردم و عصر که به خانه آمدم. به جای آن شکمی از عزا درآوردم!

سرراهم از کتاب فروشی سر خیابان سراغ کتابهای کسروی را گرفتم. گفت: چهار کتاب کسروی را بیشتر ندارم: «شیعیگری، بهایی گریی، صوفیگری، و زبان پاک» و هر کدام دانه ای یک تومان است.

ولی من برای من هر یک کتاب، باید دو روز ناهار نمی خوردم. پدرم هم اهل این جور پول دادن ها نبود، او فقط روزی یک روزنامه اطلاعات به بهای 2 ریال و هر هفته یک روزنامه توفیق به بهای 3 ریال می خرید وبس!

چاره ای جز روی انداختن به مادر، نداشتم. مادر پس از آگاهی اندکی اندیشید و تنها با دادن یک اسکناس یک تومانی به من موافقت کرد. بی درنگ به کتابفروشی رفتم. و بی آنکه به خود حق انتخاب بدهم. گفتم یکی از کتابهای کسروی را به من بده!

پرسید کدام را؟ گفتم: فرق ندارد! او هم کتاب «شیعیگری» کسروی را به من فروخت شاید باور نکنید. کتاب را گرفتم. روی نیمکتی که در کنار پیاده رو بود، نشستم و چهار پنج برگ آن را خواندم.

شگفتا، این بزرگمرد، دریچه ای از جهان اندیشه و دانش را که به من دانش آموز سال سوم دبیرستان گشود. باوجودی که معنای بسیاری از واژه های کتاب را در آغاز نمی دانستم. اما در درازای یکی- دوهفته آنقدر آن را زیر و رو کردم که خواندن جمله های آن به معنای بسیاری از واژه های پارسی ناب (که برایم ناآشنا می بود) آشنا شدم.

این دانشور یگانه، چه زیبا، چه آگاهانه، چه موشکافانه چه روشن بینانه، آخوند و شیعه را به من شناساند. آنگونه در دوران و تک تک یاخته های مغزم نفوذ کرد که گویی سالهاست این موجود انگل را می شناختم.

باور نمی کردم که من آن «ناصر» دانش آموز یک ماه پیش هستم. آن موقع هر زمان که از جلوی مسجدی رد می شدم. آخوندی را می دیدم بی آنکه معنای جمله خود را بدانم یک صلوات می فرستادم، کُرنشی به ملای مفت خور می کردم و دعائی که هرگز و هرگز معنایش را نمی دانستم بر زبان می راندم که شاید ثوابی کرده باشم. محرم ها سیاه می پوشیدم ریشم را نمی زدم و در دهه محرم با سینه زنانی که در خیابان ها راه می افتادند، گریه می کردم!!

هر چه زمان بیشتر می گذشت، بیشتر به زیانهای مخرب و پوچی که این گروه انگل از زمان صفویه تا امروز بر اجتماع ما وارد کرده و از شستشوی مغز آدمهای نادان، تختی از الماس و پر قو برای خود ساخته و راحت و آسوده روی آن می لمیدند- مفت می خورند و مفت دختران و زنان زیبای روستایی را می گرفتند و بچه پس می انداختند- پی بردم. از بردن استخوان های پوسیده مردگان به عتبات عالیات!! برای رسیدن به بهشت! از امر به معروف کردن ها و فضولی در کار مردم، از صیغه های بی حساب و شمار. از مالهای مفت خمس و زکات و غیره و غیره، از همه جا و همه چیز آگاه شده بودم. پی بردم که چه دزدان مفت خور و در عین حال بی رحمی بر اجتماع ما فرمان می رانند و این ملت ساده اندیش و سربه راه، ابداً احساس این فشارها را نمی کنند.

اصلاً چیز دیگری شده بودم جهان برایم دگرگون شده بود. «کسروی» تنها دریچه بیماری هولناک ناراحتی مردم را بروی من نگشاد، بلکه او زبان آمیخته به زبان تازی شده ما را نیز داشت دگرگون می کرد. من شب و روز به دنبال یافتن فارسی ناب نوشته شده در کتابهای او بودم. ولی چه سود؟ نه پولی داشتم کتابهای دیگر را بگیرم. و نه توان بیشتر مالی داشتم که واژه نامه هایی که بهای آنان بسی گران بود بخرم.

تابستان فرا رسید، معمولاً پدرم مرا که خیلی هم شیطان و بازیگوش و شلوغ بودم در روزهای تعطیل تابستانی به در تجارتخانه خود می برد تا آنجا را آب و جارو کنم، ضمناً اگر خریدار کلانی به تورش می خورد، به من یاد داده بود که به خریدار دست و دلباز بگویم: آقا شاگردانه مرا هم بدهید! بیشتر آنها یک تومان و دو تومان و حتا گهگاه پنج تومان به من میدادند و من با خست فراوان آنها را خرج نمی کردم و پس انداز می کردم. و در پایان تابستان نزدیک به 75 تومان پول داشتم. البته مادر از این پس انداز من آگاه بود، و خبر داشت. در پایان تابستان به او گفتم که با من بیاید که می خواهم همه پولم را کتاب بخرم!

شگفت زده گفت: کتاب؟! گفتم: آری!

گفت: چه کتابی؟ گفتم: کتابهای کسروی!

گفت: همانکه آخوندها بر بالای منبر او را بی دین و مهدورالدم می خوانند؟ گفتم: آخوند غلط کرده که او را مهدور الدم خوانده! بهروی با مادر به کتابفروشی رفتم. جمع کتابهای کسروی آنروز هفت جلد شده بود. که من یک جلد آن را داشتم و شش جلد دیگر را نیز با ولع و اشتهای فراوان خریدم، و سپس پنج جلد واژه نامه های آنندراج، صحاح الفرس، فرهنگ رشیدی، فرهنگ ناظم الاطبا، و یک جلد کتابی دیگر که نامش را فراموش کردم، خریدم. سرانجام، سر از پای نشناخته به خانه آمدم، نخست به دنبال واژه های «روزنامه پرچم» و کتابهای کسروی نشستم، برخی از آنها را یافتم و بقیه را- چون از ابتکارات خود کسروی بود- اندک اندک به معنایش پی بردم.

یک جمله از کسروی هرگز از یادم نمی رود. او نوشته بود: این ملایان فریبکار، و این دستیار بندان، همیشه می گویند که سلطنت و پادشاهی شایسته امام زمان است. و در غیبت او حکومت حق ما است! تا او ظهور کند. و هر کسی به جز ما فرمانروایی کند. غاصب حق مردم است.

کسروی افزوده بود. این مردم نمی دانند حکومت کردن آخوند یعنی فاجعه، یعنی ویرانی، یعنی هرج و مرج و دیکتاتوری خطرناک. این بزرگمرد افزوده بود: ای کاش یک بار این تجربه را می یافتیم و یکبار حکومت را به دست اینها می دادیم تا نادانانی که در آرزوی فرمانروایی ملایان هستند، به معنا و مفهوم ویرانی، وحشیگری، آدم کشی دزدی، و حکومت جنگلی پی ببرند!

روانت شاد باد ای جاودانه مرد، سر از خاک برآور، و ببین که چگونه پیش بینی تو درست از آب درآمده است.

***

این خاطره را داشته باشید. بعداً که خداوند دو پسر به من داد، هر دو فرزندم اهل کتاب و دانش بودند به ویژه فرزند جوانترم «پیروز» که او عشق به کتاب و پژوهش را از من به ارث برده است.

یک روز، او به من نکته ای را گفت که هر روز در مغزم می پیچد و هرگز از یادم نمی رود.

او گفت: پدر، تو، درباره ی ما، از هیچ چیز فروگذار نکردی. ولی اگر از من می پرسی، تو یک خوبی درباره ی من کردی که من هرگز و هرگز آن خوبی را فراموش نمی کنم. و آن خریدن یکدروه کامل از کتابهای روانشاد احمد کسروی است، که (جمعاً نزدیک به چهل جلد می شود) و مرا با این مرد و اندیشه هایش آشنا کردی، وزندگی دیدگاه اجتماعی و ملی من را یکسره دگرگون کردی. این بزرگترین خدمت تو، به من بوده است.

روان رهبر دانشمندی چون کسروی شاد باد که گروه بی شماری از ایرانیان را به راستی و درستی آگاه کرد.

 

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription