یک خاطره از زندان: او مقیم کانادا است خانواده‌ی زندانیانِ دربند، دربندترند

by مصطفی عزیزی

*(مصطفی عزیزی: نویسنده و تولید کننده تلویزیونی که به 5 سال زندان در سال 1393 پس از بازگشت به ایران برای دیدن پدر بیمارش دستگیر شده بود مشمول عفو قرار گرفته و آزاد شد).

پدرم را که بعد از پنج سال دوری دیدم پَر درآوردم. سالی می‌ شد که پای‌ اش شکسته بود و خانه ‌نشین شده بود و من دیگر طاقتم تاق شد و هرچه‌بادابادی گفتم و به سوی‌اش روان شدم و حالا که برق شادی را در چشم‌های‌اش می‌دیدم نوری در دل‌ام می‌تابید و ایمان‌ام به درستی کاری که کرده بودم بیش‌تر می‌شد. حدود چهل روز بعد وقتی احضاریه آمد که خود را به دادسرای مقدس جنب زندان اوین معرفی کنم می‌دانستم سرنوشتی محتوم که منتظرش بودم کلید خورده است.

احظاریه را، نزدیکای ظهر، در دفتر کار برادرم امید برای‌ام آوردند. فردا صبح‌ اش باید خودم را معرفی می‌ کردم. قرار شد شب همه در خانه‌ ی خواهرم الاهه جمع شویم و به پدر و مادر هم بگوییم بیایند اما نگوییم موضوع از چه قرار است و نگوییم ممکن است شام آخر باشد. محمد شوهر افسانه خواهر بزرگ‌ ام وکیل است او هم آمد که چاره‌جویی کنیم. محمد دایی‌ام که حقوق می‌داند هم آمده بود. همه آمده بودند. تمام خانواده به‌جز مریم و آرش و پرستو که در ایران نبودند آمده بودند. در یکی از اتاق‌ها پچ‌پچ می‌کردیم و پیش پدر و مادرم می‌خندیدیم و خود را شاد نشان می‌دادیم اما در درون همه‌ی ‌مان غوغا بود. سناریویی که برای پدر و مادرم چیدم این بود که می‌خواهم برای نوشتن فیلم ‌نامه یک ماهی به ویلای خواهرم در شمال بروم و گوشی هم‌راه را هم نمی ‌برم که مزاحمت نباشد و اگر خواستم خودم زنگ می‌ زنم و پدر و مادر هم این‌قدر خوش ‌حال بودند که من در ایران هستم و دوباره دارم مانند قبل فیلم‌ نامه می‌نویسم که راحت می‌شد گول‌شان زد و در آن سرمای بهمن ماه به ویلای شمال رفتن را باوراندشان. شب هنگام خداحافظی عکسی انداختیم و همه رفتند و فردا صبح‌اش من به اتفاق برادر و محمد دایی‌ام به دادسرای مقدس رفتم. برادرم سند خانه‌اش را آورده بود که اگر لازم شد سند بگذارد. اسم‌ام را خواندند و رفتم، چند ساعت بعد از آن که بازپرس تفهیم اتهام کرد، ماموری درشت هیکل که مرا یاد مرحوم «باد اسپنسر» انداخت آمد و گفت پشت سرش بروم و از دری داخل راه‌پله‌یی شدیم که گفت دستت را جلو بیاور و دست ‌بند زد و بعد هم چشم‌بند و بعد از پله‌هایی پایین رفتم و سوار ماشینی شدم و چشم ‌بند که از چشم برداشتم در سلول انفرادی در دوالف بودم که همه را در رمان «روزگار شیرین» در قالب زنده‌گی زنی به نام «شیرین» شرح داده‌ام.

تا ۱۷ روز اول از هیچ جا خبر نداشتم و بعد اجازه‌ی دادند تلفن کنم. با چشم‌بند هم‌راه ماموری پای تلفنی در بیرون از محوطه رفتم و مامور کارت را داخل تلفن گذاشت و گفت: «چهار دقیقه می‌تونی حرف بزنی فقط با پدر و مادرت و اگر حرف بی‌ربط بزنی قطع می‌کنم.» شماره خانه‌ی پدرم را حفظ کرده بودم و گرفتم و مادر گوشی را برداشت گفتم از مخابرات زنگ می‌زنم و اینجا شلوغ است و با پدر هم صحبت کردم. خیلی خوش‌حال بودند که مشغول فیلم‌ نامه‌ نویسی هستم گفتم:

- نمی‌تونم زیاد زنگ بزنم و پدرم هم گفت به کارت برس همین که برگشتی و مشغول کار شدی خیلی خوبه. هنوز فکر می ‌کردم حالا که بازجویی تمام شده است ممکن است با وثیقه آزاد شوم برای همین پیش از آمدنم گفته بودم کار را خبری نکنند تا پدر و مادرم متوجه نشوند و خبری نکرده بودند. اما سرانجام بعد از حدود چهل روز که از بازداشتم می ‌گذشت به بندهشت اوین منتقل شدم و هر چند بند هشت تلفن داشت اما هر یک دقیقه یک‌بار صدای خانمی که آن سوی خط شنیده می‌شد پیام می‌داد که این تلفن از زندان اوین است و ضمنا داشت عید نوروز می‌آمد و دیگر معنی داشت نوروز هم در شمال بمانم برای همین هماهنگ کردم که امید به خانه‌ی پدرم و مادرم برود و زمینه را آمده کند تا من تلفن کنم و کردم و آن‌ها، که خودشان هم بو برده بودند خبری شده اما نمی‌خواستند به روی خودشان بیاورند، اولین ضربه را خوردند.

بعد از یورشی که در فروردین همان ۱۳۹۳ به بند ۳۵۰ کرده بودند زندانیان سیاسی را تقسیم کرده بودند در بندهای عمومیِ زندانیان غیرسیاسی و زندانیان سیاسی تازه را هم به همین بندها می‌فرستادند مرا هم فرستادند بند هشت که به تبعیدگاه اوین شهره بود. با تمام بدی‌هایی که بندهشت داشت اما این که تلفن بود و می‌شد از فروشگاه کارت تلفن خرید و به هر جا می‌خواستیم زنگ بزنیم خودش مزیتی بود. تقریبا هر روز به خانه‌ی پدرم زنگ می‌زدم و با پدر و مادرم صحبت می‌کردم.

وقتی آرش، پسرم، در اتاق خبر من ‌و تو و پرستو، دخترم، در صدای آمریکا مصاحبه کردند و خبر زندانی شدنم را دادند. هر بار زنگ می ‌زدم به پدرم با هیجان تعریف می‌کرد که وقتی با آژانس دکتر می‌رفته است راننده آژانس گفته نگران نباش منم اوین بودم و بند هفت بهترین بند اوینه، (من سالن هفت بند هشت بودم و پدرم به اشتباه فکر کرده بود بند هفت هستم من هم تصحیح نکردم تا در همان گمان بمانند.) یا دکترش گفته ما به وجود پسر شما افتخار می‌کنیم یا سلمانی‌اش و سوپری سر محل و همسایه‌ها و همه از رفتن اینا و آزاد شدن همه‌ی زندانیان سیاسی صحبت می‌کردند یا مادرم که به فرهنگ‌ سرا می‌رفت همه به او دل‌داری می‌دادند. یاد دوران سخت دهه‌ی شصت افتادم که پدران و مادران وقتی خبر مرگ اعدام فرزندان‌شان را می‌شنیدند مجبور بودند در هفت پستو پنهان شوند و اشک بریزند تا همسایه دیوار به دیوارشان خبر نشود و خبر نبرد. حالا مردم عوض شده بودند روزگار تغییر کرده بود و همه به وجود زندانیان سیاسی افتخار می‌کردند و از این نظر پدر و مادرم پیش در و همسایه و قوم و خویش و آشنا و غریبه با غرور و افتخار می ‌گفتند فرزند بزرگ ‌شان زندانی سیاسی در اوین است.

هر هفته ملاقات کابینی بود که افسانه و امید و الاهه می‌آمدند. کس دیگری اجازه نداشت بیاید و من از مادرم خواسته بودم به ملاقات کابینی نیاید و ماهی یک بار ملاقات حضوری می‌دادند که مادرم می‌آمد. جایی که برای ملاقات حضوری می‌رفتیم بسیار بد بود. ما از بند هشت باید حدود ۲۰۰ پله را پایین می‌آمدیم و بالا می‌رفتیم و ملاقات کننده‌گان هم باید پله‌های زیادی را بالا می‌آمدند. نه آسانسوری بود نه ماشینی که ملاقات کننده‌گان را بیاورد. پدرم هم که راه نمی‌توانست برود. مادرم هم به ‌سختی می‌توانست آن همه پله را بالا بیاید. چند ماهی به این شکل گذشت.

با این که تقریبا هر روز با پدرم تلفنی صحبت می‌کردم اما باز دیدار حضوری چیز دیگری بود و هر دو بی‌تاب دیدار هم بودیم که برادرم و خواهران‌ام قرار شد کمک کنند تا در یکی از چهارشنبه‌های ملاقات حضوری پدرم هم بیاید. خدابخشی که باید مجوز ملاقات حضوری را صادر می‌کرد هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد همه‌ی خانواده با هم بیایند و سپیده خواهرزاده‌ام که هر هفته برای گرفتن مجوز به چهارراه گلوبندک نزدیک بازار تهران می‌رفت این ‌بار کلی چانه زده بود تا اجازه دهد هم برادرم بیاید هم هر دو خواهرم که کمک کنند پدرم را بیاورند.

دوستان زیادی بودند که وضعیتی بدتر از من داشتند. آرش صادقی که هنگام دستگیری‌اش مادرش سکته‌ی قلبی کرد و فوت کرد و سعید ملک‌پور که وقتی زیر بازجویی بود چهل روز پس از مرگ پدرش خبر درگذشت او را با خنده و پوزخند از بازجوی‌اش شنیده بود...

وقتی به اتاق ملاقات حضوری رفتم دیدم مادرم تنها آمده است نگران شدم گفتم: «پس بابا کو؟» گفت:«پله‌ها را نتونسته بالا بیاید و اجازه هم نداند با ماشین بیایم تو».

 تمام تنم داغ شد. هیچ‌وقت حتا زیر بازجویی هم اینجور عصبانی نشده بودم. فریاد زدم پس من اصلا ملاقات نمی‌ کنم الاهه آمد. آرام‌ام کند و من فریادزنان سالن ملاقات را ترک کردم و ۲۰۰ پله را بالا رفتم و رفتم در حیاط بند هشت از یکی از بچه‌ها سیگاری گرفتم و روشن کردم. بغض چنگ زده بود در جانم اما گریه کردن آن هم در بندعمومی رسم نبود. خون خونم را می‌خورد مدتی که گذشت و سیگار چندم را می‌خواستم بگیرم و بگیرانم که بلندگو اسم‌ام را صدا کرد برای افسر نگهبانی دلم ریخت که چه شده است خودم را به افسرنگهبانی رساندم که گفتند مامور می‌آید بروم ساختمان اداری.

پس از سروصدای من الاهه و افسانه هم رفته بودند اعتراض کرده بودند و مادرم هم التماس کرده بود تا بالاخره موافقت کردند ملاقات در راهروی ساختمان اداری صورت بگیرد.

مامور آمد و پیاده راه افتادیم حدود یک ربع راه بود در تپه‌ماهورهای اوین وقتی به محوطه‌ی نزدیک درورودی و ساختمان اداری همان‌جایی که اولین بار چشم‌بند از چشم‌برداشتم رسیدم ماشین الاهه را دیدم که امید پشت‌اش نشسته بود و داشت در جلوی واحدترابری در پارکینیک جولان می‌داد و پدر و مادرم هم در صندلی عقب نشسته بودند. خنده‌ام گرفت وضعیت بسیار خنده‌داری بود بعد از آن دوزخ و اضطراب حالا امید وسط زندان اوین با ماشین شاستی‌بلند داشت ویراژ می‌داد.

بابام با صندلی چرخ‌دار آمد و در راهروی ساختمان اداری پشت دفتر مومنی معاونت زندان دیدار کردیم. دیدن پدرم روی صندلی چرخ ‌دار چنگ در دلم انداخت اما باز دیدارش و بوسیدن دست و روی‌اش حالم را جا آورد. خوب نمی‌توانست حرف بزند چیزی اشکال داشت مادرم گفت به‌خاطر دندان‌های‌اش است که عوض کرده شوق دیدار اینقدر زیاد بود که متوجه مشکل نشویم. گذاشتم به حساب خسته‌گی پدرم از صبح زود تا حالا که دیگر ظهر شده بود آواره‌ی پله و ملاقات بود و خسته شده بود. نیم‌ ساعتی که نیم ‌ثانیه گذشت ملاقات کردیم ماموری که با من آمده بودم سرباز وظیفه بود و مانع‌ ام نشد که بروم پای ماشین بدرقه‌ی‌شان کنم. صندلی چرخ‌دار پدرم را تا پای ماشین بردم و رفتن‌شان را چنان که جان از بدن برود دیدم و دست‌تکان دادم...

چند روز بعد شنیدم، همیشه خبرهای بد را به من نمی ‌داند و من دیرتر از همه می‌شنیدم، در همان کش و قوس پله و مجوز دیدار پدرم سکته‌ی مغزی کرده بود و از همان در اوین مستقیم به بیمارستان رفت و بستری شد.

دیگر پدرم را ندیدم تا روزی که به مرخصی رفتم. چند روز بعد که مریم هم از کانادا خودش را رساند تا چند روز مرخصی را پیش هم باشیم عکسی شبیه عکسی که شب قبل از زندانی شدنم انداختیم، گرفتیم مقایسه این دو عکس که در فاصله‌ی حدود ۱۴ ماه گرفته شده است خود نشان می‌دهد که او چقدر بیش از چهارده ماه پیر شده است...

حالا که این‌ها را می‌نویسم چشم‌های‌ام خیس است باز هم ۱۴ ماه می‌گذرد که ندیدمش و هر بار که تلفن می‌زند صدای‌اش بدتر شده است و الان هفت روز است که در بیمارستان است. آخرین بار حدود ده روز پیش که صحبت کردیم برخلاف همیشه که یک‌جوری دل‌تنگی‌اش و علاقه‌اش به این که بروم ببینمش را به زبان می‌آورد گفت: «بابایی، نمی‌خواد بیایی من حالم خوبه» من گفتم: «میایم باکو شما هم بیاید اونجا هم فال هم تماشا» گفت: «حالا تا ببینیم چی میشه... بابایی»روزهایی که سرانجام در بندهشت کاغذ و قلم گرفتم و شروع به نوشتن رمان «روزگارِ شیرین» کردم همه‌ی آرزوی‌ام این بود که روزی این رمان چاپ شود و آن‌را تقدیم کنم به پدر و مادرم که این همه رنج کشیدند. اکنون تنها دل‌خوشی‌ام همین است که رمان چاپ شده است و بر سردرش نوشته شده است:

«برای پدرم مرتضا عزیزی که دیدن را و مادرم صدیقه پاکی که خواندن را از آن‌ها هدیه گرفتم».

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi