اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ نقل فاجعه ای دهشتناک که در راهست! شرح واقعه ای دروغین برای پدری که هیچ باروی به این قصه ندارد!

by اردوان مفید

ظرافت کلام «فردوسی» در این است که بدون هیچ قضاوت مستقیمی داستان را روایت می کند عملاً خواننده را بر کرسی قضاوت می نشاند، و تنها در لحظات خاصی به عنوان یک «حکیم» چنانکه لقب و عنوان اوست- از زبان خود سخن می گوید و نکته های مطرح و در یک قضاوت کلی را نه برای یک داستان بخصوص بلکه به صورت یک «پیام» مطرح می کند، مثلاً در رویاروئی رستم و سهراب، در آغاز داستان می گوید:

کنون رزم سهراب و رستم شنو

دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستان است پر آب چشم

دل نازک از رستم آید به خشم

در واقع تماشاگر یا خواننده خود را آگاه میسازد که در این داستان گریه دار یا تراژیک مسلماً کسانی که دل نازکتر هستند از آنچه رستم انجام میدهد، به خشم می ایند ولی سوال این جاست:

اگر تندبادی براید زکُنج

به خاک افکند نارسیده تُرنج

ستم کاوه خوایمش از دادگر

هنرمند گوئیمش بی هنر

درست در همین جا خواننده خود را برسند قضاوت می نشاند، توضیح میدهد اگر یک طوفان بیاید و میوه ی نارسی را بر زمین بیاندازد، چه کسی مقصر است؟! آیا  باد را باید سرزنش کرد، ایا براستی او مسبب بوده است؟ و حالا نتیجه می گیرد:

اگر مرگ داد است بی داد چیست؟

ز داد این همه بانک و فریاد چیست؟

بلافاصله نیز مهمترین نکته را روشن می کند نکته ای که بعد از او بزرگترین شاعران در ایران آنرا دنبال می کنند.

بدین راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست

توضیح میدهد که تا این جا می توان به درستی ها و نادرستی ها اشاره کرد ولی هیچ کس را به آن سوی عدم راهی نیست، و شگفتا که حتی پایان این تراژدی دردناک، هرگز فردوسی قضاوتی نسبت به نیک و بدی شخصی که شخصیت های داستانش نمی کند.

این هنر کمی نیست، و فردوسی استاد این ویژگی خاص می باشد از این روست که او مانند بزرگترین نمایشنامه نویسان جهان که تلاش می کنند همراه تماشاگران خود را در پیشبرد داستان همچنان فعال و بیدار نگاه دارد، همواره قضاوت گره ها و گره گشایی ها را بدست خوانندگان و یا شنوندگان وا می گذارد و آنها نیز باندازه فهم خود با این افسانه ها روبرو می شوند و بقول مولانا هر کسی باندازه درک خود از این دریا آب می نوشد... در این جا هم مادر لحظه روبرو شدن با یک «فرد خاطی» هستیم که خطای او را در گمراهی بیژن بخوبی یادمان هست و علت آنرا نیز از یاد نبرده ایم. و این جاست که با استادی خاصی فردوسی فراست و هوشیاری را از خوانندگانش طلب می کند، در دادگاه او یک خطاکار در مقابل پدر خشم براه با ارایه یک داستان دروغ همه تماشاگران را قهوه خانه را به اوج عصبانیت رسانده است و درست به همان اندازه که گیو در خشم است، یادمان هست که گرگین پس از اینکه بیژن را با وسوسه های شیطانی به سوی قتلگاه، یعنی بدون خاک دشمن می فرستد، پس از مدتی پشیمان شئن به دنبال بیژن که دیدم چگونه گرفتار گماشتگان افراسیاب  تورانی شد و اکنون در چاه تنگ و تاریک زندانی است، بسوی خاک توران می رود اسب خسته و بی زین و افسار بیژن را پیدا می کند و بسوی ایران میتازد، تقاضای دیدار از شاه می کند ولی شاه با درایت کامل او را به نرد گیو پدر بیژن می فرستد که اگر نکته ای است ابتدا او دریابد، و اکنون در همین لحظه، گیو خشمگین در حالیکه اسب پسرش را می بوید به دنبال نشانه های جنگ و درگیری است، گرگین را واداشته است که حادثه را تعریف کند تا بداند چه برسد بیژن فرزند دلاورش آمده است، فراموش نکنیم که خصلت های اعضای یک خانواده و یک طبقه اجتماعی و رفتار و کردار و طرز تعلیم و تربیت آنها خودداری ظریفی است که به خشم کسی که دور از آن خانواده یا قبیله است نمی آید، پس گرگین در حالیکه از جنگ و همرزمی با بیژن سخن می گوید، گیو کم کم میفهمد که او یاوه می گوید، زیرا در حدوا نیست که در مقابل گرازمان و حتی شمشیر به دست بگیرد، پس میداند که در همان ابتدا دروغ می گوید بخصوص در جائیکه می گویم:

چو در جنگ نیزه برافراشتیم

به پیشه درون نعره برداشتیم

گیو بخوبی میداند کسی که تعلیم جنگی ندیده است هرگز با دلاوری بسوی بیشه برای جنگ با گرازهای حتی نمی رود شاید اگر می گفت من به دنبال بیژن برای حمل نیزه و شمشیر می رفتم بیشتر باور کردنی بود... و سپس آرام میدهد که ///گرازها ریختند سرمان و ما:

بکردیم جنگی به کردار شیر

بشد روز و نامه دل از جنگ سپر

گیو که خود جنگ دیده است بخوبی میداند اگر گرگین چنین دلاوری بود اکنون بدین حال زار و ملتمس در مقابل او به زاری زانو نمی زد.....

این جا هم برای گیو دروغ او روشن تر می شود و حالا دارد برای آنکه دروغ اول را بپوشاند می گوید بعله:

وزآنجا به ایران نهادیم روی

همه راه شادان و نخبیر///

حالا یکباره میزند به دروغ شاخداری که گیو، با اشنائی با پسرش مطمئن می شود گرگین چیزی را پنهان می کند، گرگین ادامه می دهد بعله در حالیکه خوش و شاد و سرحال و موفق داشتیم بسوی ایران اسب می راندیم یکباره:

برآمد یکی گور از آن مرغزار

کز آن خوبتر کس نبیند بکار

کدام مرغزار؟ کدام گندم زار؟ کدام گلستان؟ تو که گفته  بودی این بیشه توسط گرازها، با خاک یکسان شده بود.... یادمان باشد که دروغ گو کم حافظه می شود و هم مقابل چشمان، باور گیو، گرگین ادامه میدهد که بعله این گور چیز عجیبی بود:

حالا سعی می کند رنگ و لعابی به این دروغ بدهد، و تعریف می کند:

که این موجودی که ما در مقابل خودمان دیدم:

به کردار گلگون گودرز، موی

چرخنگ شباهنگ فرهاد روی

حالا دارد شباهت و جاذبه این گور را توصیف می کند این بعله در روش و حرکت مثل اسب گودرز بود که نام اسبش گلگون است و در ترکیب صورتش شبیه اسب فرهاد بنام شباهنگ بود و:

چو سیمرغ بال و چو پولاد سم

چو شبرنگ بیژن سر و گوش مردم

رنگ که دیگه گلگون سیمرغ بود و یال و مویش هم مثل اسب خود بیژن یعنی شبرنگ بود.... حالا گوئی تابلوئی را به تصویری می کشد:

به گردن چو شیر و به رفتن چوباد

تو گفتی که از رخش دارد نژاد

گیو که بچه نیست او صدها تن مثل این گرگین را تعلیم داده متوجه می شود که او دارد حاشیه می ر.د، با علامت دست می گوید نتیجه.... اما گرگین مست تصاویری که دارد  میسازد

تو گفتی نگاراست اندر بهار

بهاری ندیدم چنو پُرنگار

همه این توصیف ها را دوباره یک «گور» می کند که در جای خود زیباست ولی نه این دو نفر که از جنگ گراز برگشته اند خسته و مرده و حالا این «گور» را ادامه میدهد که بعله:

چو بیژن بدید آن نگاریده گور

بدلش اندر افتاده از آن گور شود

همچنین که بیژن این گور را با آن رنگ و نگاه و قدرت و یال و گردن دید دیگه طاقت نیاورد:

برانگیخت از جای شبرنگ را

همی پست کردی شمس سنگ را

بیژن با همین اسب یعنی شبرنگ از جا کنده شده رفت به دنبال گور....

چو بیژن به نزدیک آن گور شد

تو گفتی به تابندگی هور شد

همچنین که بیژن رفت به سوی گور چنان گرد و خاکی شد که چشم چشم را نمی دید.....

بر بیژن آمد چو پیلی بلند

بسوش اندر افکند پیچان کمند

بیژن با دلاوری تمام کمند انداخت روی گردن این »گور» زورمند، که با سرکشی بسوی بیژن حمله ور شده بود.

فکندن همان بود و رفتن همان

دوان گور و بیژن پس اندردمان

همچنین که کمند را، به گردن گور انداخت گور از جای کنده شد و پایه فرار گذاشت و بیژن هم به دنبال آن نقال که باشد و حرکات نمایشی حرفهای غلوآمیز گرگین را باز می کند یکباره از نقش گرگین به چرهه ناباور و خشمگین گیو اشاره می کند

چو بشنید گیو این سخن هوشیار

بدانست کو را تباه است کار....

«گیو سردار ///ندیده فهمید که گرگین با این حاشیه ////ها در واقع خبر آ.رنده فاجعه ای است دهشتناک...

حکایت همچنان ....

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription