کمدی دارم نفتی

by عباس پهلوان

-5-

استنباط این بنده بعد از پخش گزارش یک روز و یک شب بی نفتی در تهران و انعکاس آن و برنامه حواشی دیگری از شهر و بازخواست شدید الحن شاه از دکتر منوچهر اقابل – در حالی که به هیچوجه انتظار چنین لحنی را نداشت- البته ناراحتی های دیگری او که از مدت ها پیش دست و پاگیر او شده بود.

موجب شد اسماعیل پوروالی مدیر ماهنامه روزگار نو (پاریس)  با چاپ نامه ای از برادر بزرگ او دکتر خسرو اقبال که شرح آخرین هفته و روزهای زندگی عمر آن مرحوم که شرح آخرین هفته و روزهای اوست و چنین نتیچه بگیرد با این که دکتر اقبال،  به پزشک مراجعه و نسخه دریافت کرده است ولی او بدون این که داروهای مورد نیازش را بخرد، به خانه می رود.... و در نتیجه جان می سپارد.

دکترخسرو اقبال می نویسد. روز دوشنبه 23 آنان دکتر اقبال قصد داشت برای دیدار دخترش مریم و داماداش شهریار شفیق به بندر عباس برود و از برادرش و سایرین دعوت کرده بود که به او بپیوندند و اسماعیل پوروالی که خیلی با او دوست بود. این که دکتر دوا  را نخرید یعنی ترجیح داد که در آن ناراحتی قلبی از دستور دکتر معالجش سرپیچی کند و دستورات او را اجرا نکند و دواهای خود را نخرد و به عنوان ناراحتی قلبی فوت شد. یعنی در واقع مبادرت به خودکشی می کند. به همین جهت فردا برادرش که دید چون تلفن دفتر دکتر اقبال جواب نمی دهد: به منزلش تلفن زدم. خودش تلفنی جواب داد و گفت سرماخورده و در منزل مانده ام و کسی را نمی پذیرم آن روز من یکساعت بیشتر مستمع درد دل تمام نشدنی او بودم.

احوال نامساعد او منجر به شورشی گردد و من که می خواستم هر چه زودتر به جلسه هئیت مدیره بانک تهران برسم وقتی متعاقب این نتیجه گیری بلند شدم تا خداحافظی کنم، دکتر اقبال با دست اشاره کرد که بنشین و به صحبت های خود ادامه داد و به «نویدی» که دوبار، در حین صحبت ما باطاق آمده و گفته بود که: «آقایان منتظرند» یادآور شد که: «من امروز کس دیگری را نمی پذیرم و چون فردا و پس فردا نیز در تهران نیستم بنابراین بهتر است که آقایان روز شنبه بیایند» بدین ترتیب من که حدود یکساعت و ربع مستمع این دردل های تمام ناشدنی او بودم. در بین راه ، همه اش دراین فکر بودم که لابد هوای مملکت بایستی خیلی پس باشد که کسی مثل دکتر اقبال که بر حسب معمول اعتقادی راسخ به استحکام رژیم داشت، اینطور نگران آینده مملکت شده است و وقتی به جلسه هئیت مدیره بانک رسیدم، همه جویای تاخیر من بودند.

دکتر اقبال عصر همان روز، باردیگر بسراغ طبیب قلب خود می رود و دکتر قلبش که به او توصیه کرده بود، چند روزی استراحت کند، ازاینکه او تمام روز را در اداره اش گذرانده جا می خورد و می گوید مثل اینکه من باید از شاه تقاضا کنم تا به شما امر کند که چند روزی از رختخواب خود تکان نخورید. زیرا وضع قلب شما خوب نیست و من می ترسم که با این راه و روش بلایی بسر خودتان بیاورید.... دکتر اقبال میخندد و می گوید: «آقای دکتر! اولا که عمر در دست ما نیست.... ثانیاً این زندگی چه فایده ای دارد که ما آن را دو دستی بچسبیم؟.....

بعد مطب دکتر را ترک می کند..... و بظاهر برای اینکه اگر اتفاقی برایش پیش بیاید درخارج از منزل نباشد، تصمیم می گیرد آن دو روز را هم در خانه بماند و در تلفنی که آن شب به من کرد، یادآور شد که: «من روز پنجشنبه به مشهد نمی آیم شما باتفاق خانمها، به این سفر بروید. برنامه روز جمعه را هم برهم زده ام و روز جمعه ناهار را همگی در منزل من خواهید بود.....

در جواب گفتم اگر شما به مشهد نمی روید منهم نخواهم رفت. بنابراین خانمها خودشان بروند که یکی از آن خانمها، همسر من بود که وقتی سه بعدازظهر بخانه مراجعت کرد، معلوم شد که هواپیمای حامل آنها، صبح آن روز به علت بدی هوا نتاونسته در مشهد بنشیند..... و در مراجعت همگی اشان بخانه دکتر اقبال رفته اند و ناهار را در آنجا صرف کرده اند....

در ضمن همسرم اصرار داشت که من همان روز عصر بدیدن برادرم بروم و وقتی پرسیدم: چرا؟ گفت: به نظر من حالش خوب نیست و حرفهای بودار می زند. از جمله بما گفت ناراحت نباشید از اینکه نتوانستید به مشهد بروید.... من اطمینان دارم که هفته اینده همه اتان به مشهد خواهید رفت و این سفری خواهد بود که هرگز فراموش نخواهید کرد.... یا وقتی با «مریم مقتدر» تخته بازی کرد و برد به او گفت در تقویمت یادداشت کن که این آخزین بازی تخته را هم من بردم....

با اینحال من که هنوز باورم نمی شد که دکتر اقبال قصد خودکشی داشته باشد، گفتم از دست من که برای او کاری ساخته نیست. او اگر احتیاج به طبیب داشته باشد، حتما طبیب معالجش را صدا خواهد کرد.....

و چون فردا او را خواهم دید فکر می کنم امروز لزومی ندارد که مزاحمش بشوم....

و چون او در جواب من گفت: «فردا شاید دیر باشد»، من این حرف او را زیاد بجد نگرفتم.چنانکه آنشب هم که باتفاق همسرم بخانه دکتر «ایران اعلم» دعوت داشتیم، وقتی از جلوی خانه دکتر اقبال می گذشتیم، همسرم گفت بدنیست سری هم به برادرت بزنی، باز من گفتم که حالا ساعت هشت شب است و بدون شک استراحت کرده است..... بعلاوه از حالا تا فردا ظهر، وقت زیادی باقی نمانده است.

روز بعد ساعت نه صبح، عازم دیدار از رفقایم بودم که از منزل دکتر اقبال تلفن کردند که حال دکتر بهم خورده است... همسرم فی الفور گفت:

- «دکتر اقبال تمام کرده است» و من معترضانه باو گفتم: «چرا نفوس بد میزنی؟» و بلافاصله عازم منزل برادرم شد و 5 دقیقه بعد خود را به آنجا رساندم و در حالیکه خانه در سکوت محضی فرو رفته بود، یکسر به طرف اطاق خواب دکتر اقبال رفتم.... و ناگهان با منظره، وحشتناکی مواجه شدم که بی اختیار فریادی کشیدم و به گریه افتادم. دکتر اقبال در تن پوش حمام، بالاتنه اش روی تخت بود و پاهایش روی زمین و سرش در دامان دخترش «مونیک» که یکریز اشک می ریخت.....

از خانمش جریان را پرسیدم گفت: ناو دیشب را راحت خوابید. ساعت هشت صبح برای شنیدن اخبار رادیو و صرف صبحانه پائین آمد و ساعت هشت و نیم به حمام رفت و در طی نیم ساعتی که در حمام بود، من از صدای ریزش آب، اینطور دستگیرم شده بود، که او بطور طبیعی سرگرم شستشوی خود می باشد، ولی در ساعت نه صبح که وارد اطاق خواب شدم... او را در همین حال و وضعی دیدم که شما دیدید. بظاهر او همینکه در حمام احساس ناراحتی می کند، حوله تن پوش خود را می پوشد و سعی می کند که خود را به تختخوابش برساند ولی پای تختخواب از پادرمی آید. من به محض دیدن او بی اختیار فریادی کشیدم و «مونیک» را صدا کردم که بیا حال پدرت بهم خورده است و وقتی «مونیک» آمد و سر پدر را در دامان گرفت، بفاصله چند ثانیه دکتراقبال آخرین نفس را کشید و چشم از جهان فرو بست....

 

-6-

دکتر اقبال، در دوران 37 ساله، خدمات خویش، 17 بار در وزارتخانه های مختلف وزیر شده بود یک بار نخست وزیر، یک بار وزیر دربار، یک بار وکیل مجلس و سناتور، یک بار رئیس دانشگاه در تهران و تبریز و یک بار استاندار آذربایجان.... و در بیش از 60 موسسه فرهنگی و بهداشتی نیز به عنوان موسس یا رئیس یا عضو هئیت مدیره، وظیفه ای برعهده داشت.

او 23 نشان و مدال از ایران و 39 نشان و مدال از کشورهای خارجی و 17 درجه دکترای افتخاری از دانشگاه مختلف دنیا گرفته بود و نیز عضو آکادمی پزشکی فرانسه بحساب می آمد و با اینکه در جریان زندگی 68 ساله اش خواه و ناخواه به جریانهای سیاسی کشیده شد، ولی چون آن طور که باید و شاید شم سیاسی نداشت میتوان گفت که سیاستمدار نبود.... با اینحال هرکاری را که به او می سپردند، او برای آن کار سنگ تمام می گذاشت و با پشتکار اعجاب آوری تا آن کار را به بهترین نحوی به انجام نمی رساند آرام نمی گرفت. او مردی پاکدامن و پرهیزگار و صدیق بود و همیشه یک سوم حقوقش را که به هرحال قابل توجه بود، به مصرف کمک به مستمندان و افراد بی بضاعت می رساند. به طوریکه پس انداز او در پایان عمر فقط و فقط به 000/600/1 تومان می رسید که آن را نیز یکجا به مصرف خرید سهام قرضه دولتی رسانده بود که شادروان خوشکبش رئیس بانک مرکزی سهام آن را در صندوق بانک نگهداری می کرد.....

اگر دکتر کاسمی در رثای او گفت: «او مردی بود که پاک به دنیا آمد، پاک زندگی کرد و پاک مرد». این توصیفی مبالغه آمیز نمی نمود. دکتر هادی انتخابی عضو هئیت مدیره شرکت نفت که تا روز 4 آذر در پاریس بسر می برد، می گفت درست مقارن همان لحظاتی که دکتر اقبال در تهران جان می سپرد، من در رویای صبحگاهی ام او را دیدم که لباس سیاهی بتن کرده و بر بالای یک بلندی ایستاده و دور او را جمعیت کثیری گرفته است و او در میان این جمع کثیر بشدت گریه میکند، پرسیدم: اقای دکتر چرا گریه می کنید؟

دکتر دست راستش را، به موازات بدن خود، از پائین به بالا تا کنار لبهای خود آورد و گفت: تا به اینجا رسیده است و بعد یکمرتبه خندید و گفت: ولی تمامش کردم.

دکتر اقبال که از عکس العمل نامساعد شاه، در برابر توضیحات خود، سخت آزرده خاطره شده بود، از آنچه وحشت داشت این بود که متعاقب این گفت و شنود، شاه برای او که در شرکت نفت اینهمه کار کرده است، پیغام بفرستد که کنار برود.... و او به هیچوجه در خود، توان تحمل چنین توهینی را نمی دید، بدین جهت نارسائی های قلبی خود را مغتنم شمرد... و بدون اینکه به دستورات دکتر معالجش ترتیب اثر بدهد مبادرت به نوعی خودکشی کرد که کسی تصور آن را نمی کرد...... روزیکه باتفاق جمعی از باشد دوستان و نزدیکان او، جنازه اش را به مشهد می بردیم، دکتر عزیزی طبیب معالجش ، در حالیکه اشک می ریخت گفت: «مرگ دکتر اقبال، مرگ رژیم است.....» و ما صحت این تشخیص او را، یکسال بعد فهمیدیدم. زیرا همان شاهی که جز خودش هیچکس را قبول نداشت، دست آخر بالاجبار را در آن دید که کشور را ترک کند.

در اینجا این قسمت از «مثلاً خاطرات» که با مسائل نفت کارشکنی «حادثه آفرینی های حزب توده آغاز شده و بزعم من یک گزارش موجب شدیدگی اوضاع آشفتگی پایان او گردید.

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library