به ما بازگردد کلاه مهی

by اردوان مفید

رویاروئی دو سپاه نیک و بد، دونیروی سیاه و سپید، از یک سو، نیروی پلید ضحاک ماردوش که جز مرگ و نیستی برای بشریت چیزی نداشت و در او تمام صفات زشت از جمله حسادت، خشم، شهوت مقام و مال و جاه و تجاوز به مال و ناموس همه گان و محترم نشمردن خواست ملت که تحت سلطه او بودند، از آن سو فریدون جوانی است که در ابتدای حرکتش برای برکندن ضحاک و ضحاکیان با دو برادر بزرگتر خود چنین ابراز میدارد:

که گردون نگردد بجز بربهی

به ما بازگردد کلاه مهی

جهان را سوی داد آورم

چو از نام دادار یادآورم

و دیدیم که فریدون با این اعتقاد و اراده ای پولادین راه سخت کوه البرز و امواج خروشان رود اَروند پرخطر را طی می کند و بالاخره با این نیت پاک و دلاوری بی مانند، کاخ ضحاک را تسخیر می کند و اکنون در انتظار آن است که ضحاک را نیز بسزای اعمالش برساند....

اما ضحاک به هندوستان رفته است، باید در انتظار شبیخون او بود.....

در این جا فردوسی با استادی یک روانکار و شایسته، روحیه این دو را درهمین شرایط برای خوانندگان روشن می کند، گوئی فردوسی با اگاهی تمام این دو شخصیت را کالبد شکافی کرده و آنگاه در مقابل هم قرارشان می دهد.

- از یک سو فریدون را با گذر از مُخاطرات سهمگین کم کم آماده یک جنگ بزرگ می کند  اما جنگی که برای برقراری قانون و رفاه و آرامش و آسایش کشوری است که در چنگال دیوانه ای ماردوش به ذلت و بدبختی رسیده است، شب قبل از این رویاروئی، فریدون با آرامش خیال جشنی بپا می کند، رامشگران می نوازند، و همراه سپاهیان و نزدیکان و بخصوص ارنواز و شهرناز شب را به صبح می رساند.

و این در حالیست که تمام هوش و حواسش به عنوان یک سپاهی مرد آگاه به راههای ورودی و خروجی کاخ است و سپاهش در تمام راههای منتهی به کاخ آماده جنگ هستند، او می داند که راهش درست است و راه ایزدی است، اما از آن سو گفتیم که پیشکار وفادار ضحاک صبح روز بعد از دیدارش با فریدون خود را به ضحاک می رساند و داستان نشستن فریدون بر تخت پادشاهی و بزم شاهانه و کنار او دو دختر جمشید در حالیکه سپاهش در تمام کاخ را تسخیر کرده اند و بالاخره داستان را کاملاً تعریف می کند اما واکنشی که ضحاک دارد بسیار غیر عادی است. سخن های کندرو در ملاقاتش با ضحاک و آماده کردن ضحاک برای رویاروئی این پیکار شاید از زیباترین شگردهای نویسندگی باشد که نویسنده بجای آنکه به توضیح و تشریح بپردازد عملاً این کشمکش روحی و روانی را در محاوره و گفتگوی دو شخصیت بما نشان میدهد، یک پیشکار صادق که بجای آنکه از فرصت سوء استفاده کند و در خدمت سالار جدید تاج و تخت یعنی فریدون به خوش خدمتی و خوش رقصی بپردازد، تلاش می کند به ولینعمت در حال سقوط خود آنچه شرط بلاغ است گوشزد کند و این فردوسی است که خوانندگانش را ناظر بر سقوط شخصیت یک نابکار مالیخویائی می کند که تمام راهها را بر خود بسته است.

گماشتگان وفادارش در کاخ حکومتش با یک یورش چون برف آب شدند و آن گنده گوئی ها چنان طبل توخالی از میان رفته است، و اکنون شخصیت متزلزل فرمانده ی کل قوا و رهبر بی چون و چرای اژدهانش که حالا مانند کودکی نگران و وحشت زده به درماندگی کامل رسیده است قابل مطالعه است مانند یک کودک لجوج بشدت انکار واقعیت می کند این جاست که پیشکار سالیان درازش مجبور می شود بی پرده واقعیت هولناک را برایش فاش سازد شمرده و هشدار دهنده می گوید مردک:

ترا دشمن آمد، بگاهت نشست

یکی گرزه ی گاو پیکر بدست

 

هم بند و نیرنگ ارژنگ برد

دلارام بگرفت وگاهت سپرد

چرا برنسازی همی کار خویش

که هرگزت نامد چنین کارپیش

زگاه بزرگی چو موی از خمیر

برون آمدی مهترا چاره گیر

در واقع این فردوسی است که در لحظات بسیار حساس پا پیش می گذارد و اندرز زمانه را به خودکامگان میدهد، به آنهائیکه دیگر گوش شنوا ندارند واقعیات را در نظر نمی گیرند و حقیقت را آن می انگارند که خود می خواهند، شخصیت «کندرو» در واقع همان عامل گذار «از یک دوران به دوران دیگر است، این پیشکار صدیق همه ی آنچه را که در دوران خدمتش نزد این ماردوش دیده بود را در این فرصت به او که در تله افتاده است گوشزد می کند، او میداند که مردم درباره این ضحاک چگونه فکر می کنند در واقع او پس از سال ها پریشانی و زشتی با دیدن فریدون بر تخت شاهی دید که یک پادشاه خوب چه نوری و چه امیدی به دربار تیره و پر از خشم ضحاک بخشیده است، او مشاهده کرد که چگونه این سالار نو، پرده های تیره کاخ را به کناری زد و نور و روشنائی را به این دوره ی اندوه بارآورد و حالا به ضحاک می گوید، اگر راست میگوئی این گوی و این میدان... و بخصوص زمانی که می بیند ضحاک بکرات کتمان واقعیت می کند می گوید:

گر این نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشیند زند رای بربیش و کم

بیکدست گیرد رخ شهرناز

بدیگر عقیق لب ارنواز

و این جاست که ضحاک خشمگین شده خون به چشم هایش می آید و تازه متوجه می شود که مسأله جدی تر از آن است که او بخواهد پشت گوش بیاندازد، در واقع «کندرو» او را در مقابل واقعیت انکار ناپذیری قرار میدهد، از این لحظه ضحاک بی ترحم با خشم و عصبانیت وارد معرکه می شود، ابتدا سر این پیشکار فریاد می زند و فحش و ناسزا می گوید سپس:

جهاندار ضحاک زان گفت و گوی

بجوش آمد و زود بنهاد روی

بفرمود تابرنهادند زین

بران راه پویان باریک بین

این جاست که دیگر هیچ سیاست و پیش بینی و درایتی در کار نیست، ضحاک با همه وجود خشم است و نفرت و انتقام.....

بیامد دمان با سپاهی گران

همه نره دیوان و جنگ آوران

زبی راه کاخ را بام و در

گرفت و بکین اندر آورد سر

از کوره راهی که می دانست همراه با سپاهیان دژخیم خود وارد شهر شد و بلافاصله راههای خروجی را بست تا وقتی به کاخ حمله و شدند کسی نتواند از چنگش فرار کند غافل از آنکه:

سپاه فریدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی ره شدند

یادمان باشد ضحاک با خشم و بی برنامه می آید اما فریدون و سپاهش با فکر و اگاهی منتظر ورود نامیمون او هستند، تا خبر می گیرند که از بی راهه ضحاک به کاخ حمله ور شده است، سپاه فریدون:

زاسبان جنگی فرو ریختند

بدان جای تنگی برآویختند

از این لحظه درمی یابیم که سپاه فریدون در تنگه ای با سپاهیان ددمنش ضحاک به جنگ پرداختند، اما فردوسی گزارشی درخشانی از هجوم مردم ناراضی می دهد که بسیار قابل توجه است:

بهر بام و در مردم شهر بود

کسی کش زجنگ آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بُدند

که از جور ضحاک پر خون بُدند

زدیوارها خشت و ز بام سنگ

بکوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ

ببارید چون ژاله ز ابر سیاه

کسی را نبد بر زمین جایگاه

متوجه شدید که ضحاک این تنگه یا این راه پنهانی را طوری انتخاب کرده بود که از وسط شهر می گذشت بدون آنکه فکر کند مردم بیگناه گرفتار این جنگ می شوند، غافل از آنکه این مردم بودند، که از دیوارها خشت را می کندند و بر سر صورت پاسدران ضحاک می زند و از پشت بام ها زنها و کودکان با سنگ به سر پاسداران می زدند و آنهائی که وسیله و ابزاری برای جنگ داشتند، از جمله دهقانان و کشاورزان با داس و بیل و کلنگ همراه با سربازهای فریدون  که با شمشیر و نیزه بودند بلائی بر سر سپاه ضحاک آوردند  که فردوسی به افسانه درآورد،

با این تأکید که:

همه در هوای فریدون بُدند

که از جور ضحاک پر خون بُدند

در واقع یک قیام سرتاسری رخ داده بود،

بقول فردوسی گوئی تیر و سنگ و خشت چون باران بر سر پاسداران اژدها خوی و دیو صفت ضحاک ماردوش می بارید، از این سو:

به شهر اندرون هرکه برنا بدند

چو پیران که در جنگ دانا بدند

سوی لشگر شه فریدون شدند

زنیرنگ ضحاک بیرون شدند

این جا هم تصویری که فردوسی میدهد بسیار هوشمندانه است، او در واقع نیروی جوان و تجربه پیر را در هم میامیزد و به این گونه از نیرنگ این رهبر ماردوش که مردم را سالها بود از ترس و وحشت در بند خود نگه داشته بود و عملاً خفه کرده بود و منفعل می رهاند و صدای این قیام همگانی را چنین توصیف می کند:

ز آواز گُردان بتوفید کوه

زمین شد زنعل ستوران ستوه

در این قیام روبه افزایش و پیوستن روستائیان و شهرنشین ها و کشاورزان و دست ورزان و زنها و مردها، پیر و جوان:

خروشی برآمد زآتشکده

که بر تخت گرشاه باشد دده

همه پیرو برناش فرمان بریم

یکایک زگفتار او نگذریم

و این فریاد راستین مردمانی است که پیرو راستی و درستی هستند و بلندترین پیام و کوبنده ترین پیام آنه که در فضای ایران پیچیده بود، این بود:

نخواهیم برگاه ضحاک را

مران اژدها دوش ناپاک را

کسی کو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند.....

حکایت همچنان باقی

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription